آبجــــ♥ـــی جون

 

چای را که ریخت توی لیوان فرصت نکرد آب جوش را از سماور طلایی کنج آشپز خانه به آن اضافه کند؛ دینگ دینگ!
مادر دوید و در را باز کرد.
موهای رکسانا از زیر مقنعه بیرون زده بود. داخل خانه نیامد؛ همانجا دمِ در، پیش کمد جای کفش ها نشست و چند لحظه ساکت ماند.

مادر رو به آسمان کرد و گفت: خدا به خیر کند. این همه آدم توی این شهر بزرگ اسیر چه اژدهایی شدند...

سینی چای را ورداشتم و سه تا چای ریختم. به شوخی به خواهرم گفتم: اگر طوفان تو را با خود میبرد من چه خاکی بر سرم می ریختم!؟

مادر به سمت تلویزیون رفت ولی سیگنالی دریافت نمیشد.
(( بیا! این هم 1500 شبکه ای که میگفتی! هیچ کدامشان را نمیگیرد!)) اینها را خطاب به من گفت!!
در شوک حرفهای مادرم بودم و طوفانی که دیش ها را از ریشه درآورده بود که مادر با رادیوی آقاجانش برگشت. آنتنش را باز کرد و روشنش کرد:
طوفان، تهران را درنوردید...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
سه شنبه 10 تير 1393برچسب:, | 19:55 | juju |

Other link
.............................................
Other
.............................................


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 40
تعداد آنلاین : 1